لینک رمان ها

سلام .لطفا جهت مطالعه هر بخش از رمان دلخواه روی همان قسمت کلیک کنید.منتظر نظرات  شما هستم

با تشکر الهام

 

رمان دیوانه

  • دیوانه 8
  • دیوانه 7
  • دیوانه 6
  • دیوانه 5
  • دیوانه 4
  • دیوانه 3
  • دیوانه 2
  • دیوانه 1

  • رمان سفری به مرگ



    رمان انتظار شبانه




    رمان کژدم عشق





    رمان قلب های خفته

    قلب های خفته (قسمت اول...دهم)
    قلب های خفته قسمت یازدهم




    لینک رمان ها


  • دیوانه 4
  • دیوانه 3
  • دیوانه 2
  • دیوانه 1
  • قصه آدمک ها
  • رمان سفری به مرگ قسمت 15
  • رمان سفری به مرگ قسمت 14
  • رمان سفری به مرگ قسمت 13
  • رمان سفری به مرگ قسمت 12
  • رمان سفری به مرگ قسمت 11
  • رمان سفری به مرگ قسمت 10
  • رمان سفری به مرگ قسمت 9
  • رمان سفری به مرگ قسمت 8
  • رمان سفری به مرگ قسمت 7
  • رمان سفری به مرگ قسمت 6
  • رمان سفری به مرگ قسمت 5
  • رمان سفری به مرگ قسمت 4
  • رمان سفری به مرگ قسمت 3
  • رمان سفری به مرگ قسمت 2
  • رمان سفری به مرگ(قسمت 1)
  • شهر بهشت


    شنیده ام سرزمینی وجود دارد به نام بهشت....می خواهم امشب به خانه ی عارفی بروم و مسیر بهشت را از او بپرسم....نزدیک ترین مسیر را....گفته اند عارفی در این شهر زندگی می کند .کوله بار دیروز را بستم و در خانه گذاشتم امید های امروز را به بی اعتباری فردا سپردم و به سمت خانه ی عارف رفتم....

    می گویند خانه ی عارف خیلی دور اما نزدیک است.روزها در خیابان قدم می زدم تا به خانه ی عارف برسم در میان راه عده ای بسیار بر سر راهم قرار گرفتند و خواستند مرا به دنیا بازگردانند اما تمام قول ها دروغ بود و دنیا تنها بازیچه ای دروغین بود و دوستی ها به رنگ حباب ....بارها در میان خیابان ها گم شدم بی آنکه که بدانم مسیر زندگی کجاست جایی میان دنیا و مرگ گم شدم تا سرانجام خانه عارف را پیدا کردم.اما او خانه ای نداشت او تنها بر روی تخته سنگی نشسته بود.جلوتر رفتم حتی مرا نگاه هم نکرد.سلام کردم و مقابل او ایستادم.


    عارف به زمین خاکی خیره شده و انگار غرق در خاطرات بود.دوباره سلام گفتم عارف لبخندی زد و آهسته گفت سلام...پرسیدم شما عارف هستی؟لبخندی زد و گفت : شاید باشم و شاید هیچ پرسیدم من واقعا عارف بزرگ شهر را پیدا کردم.عارف آهسته گفت شاید نیازی به گشتن نبود چون تو هم مثل خود من هستی


    با صدایی آهسته ادامه داد تو هم مثل منی....نفسم بند آمده بود او چه می گفت من که می دانم هیچ نیستم و تنها یک دختر بچه و بیش نیستم...


    عارف سکوت کرده بود و انگار می دانست چه طوفانی در زهن بر پا کرده است.با صدایی آهسته تر گفتم دلم می خواست بهشت را پیدا کنم می خواهم بدانم بهشت چه شکلی است.فکر کردم شاید تو بدانی؟

    عارف نگاهی به من انداخت و گفت بهشت همین جاست.تمام سرزمین ما بهشت است تمام دنبا بهشت است و تمام آدمیان هریک می توانند فرشته ای باشند و  هر خانه ای می تواند بزرگ ترین کاخ بهشتی باشد وقتی فقط دوست داشتن میان آن باشد....


    و تمام همسایگان تو هریک عارفی بزرگ هستن اگر در دلشان فقط محبت و دوست داشتن باشد و از دنیای پر زرق و برق دروغ دور باشند....


    با صدایی آهسته گفتم اما به دنبال بهشت واقعی هستم همان جایی که خدا وعده می ده جایی خاج از زمین و دنیا....


    عارف سکوت کرد و دیگ هیچ چیز نگفت...فریاد زدم و با صدایی بلند تر صدا زدم من دلم بهشت را می خواهد میان شهر ما خبری از بهشت نیست مردمانش همه با هم بیگانه هستند شهر من شهر دروغ و بازی است و دوست داشتن هایش حباب است و تمام اعتبار آن به قیمت دوست داشتن نیست.زمان در شهر بزرگ ما متوقف شده و انگار هیچ کس دیگری رابه خاطر نمی آورد هیچ کس برای خود دفتر خاطراتی ندارد و مردم شهر من آن قدر در فردا گم شدند که انگار با دیروز بیگانه هستند و امروز فقط به بازی می گذرد من دلم می خواهد بدانم تو از کدام شهر حرف می زنی...


    من و مردم شهر به سختی فقط یک انسانیم خبری از عارف و فرشته نیست .دلم می خواهد سکوتت را بشکنی و راه شهر بهشت را به من نشانی دهی .....


    مرد عارف با صدایی آهسته گفت انسان برتر از فرشته و عارف است پس یاد بگیر در میان مردم شهر فقط انسان باشی خدا انسان را گرچه می داند گناهکار و گاهی سنگ دل است به امید یک لحظه عاشقی و دوست داشتن به بهشت می برد اما فرشته ها و عارف ها بهشتی ندارند تو تنها باید انسان بودن را یاد بگیری....


    دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم و خدا را صدا زنم و این انسان بودن به حقیقت چیست که از فرشته ها نیز با ارزش تر می شوی و عارف ها هم آرزوی انسان شدن را دارند .انسان  بودن میان شهر بازیگر ها...چقدر سخت است که فقط انسان باشی....


    با صدایی آهسته گفتم عارف من دوست ندارم تنها یک انسان باشم  انسان حتی با خدای خویش عهد شکنی می کند می خواهم به شهر عارف ها بروم جایی که دروغ و بازی نیست جایی که هیچ قولی شکسته نمی شود.عارف سخت سکوت کرده دوباره کفتم می خواهم به شهر عارف ها بروم.عارف نگاهی به من انداخت و گفت شهر عارف ها خاکی و تنها هست نه خانه ای است و نه زرق و برقی ما باید تنها بر یکدیگر سلام دهیم و لبخند زنیم و خبری از قه و اشک و جدایی و غم نیست و دیگر آن قدر خوب بودن زیاد می شود که دل زده می شود و دوباره دلت هوای انسان بودن می کند اما به جرم عارفی یاید تنها به آسمان نظاره کنی و فقط برای همسایگانت و مردم شهر دعا کنی همان مردمی که هرگز تو را نمی شناسند.....


    عارف چقدر تلخ صحبت می کرد دیگر نمی دانستم سراغ کدامین سرزمین را از او بگیرم.با صدایی آهسته تر گفتم پس می خواهم به سرزمین خدا بروم .سرزمین خدا...عارف لبخندی زد و گفت خانه ی خدا تمام شهر هاست و همه دل ها خانه ی خداست...و عارف تلخ صحبت می نمود.نگاهی به اطراف انداختم و گفتم پس می خواهم به سرزمینی دیگر بروم و برای خودم سرزمینی دیگر بسازم سرزمین عارف های انسان نما و می انم آن جا متعلق به خداست....عارف اشک در چشمانش جاری شد و فریاد کشید به حقیقت انسان بودن بسیار زیباست من هم می خواهم عارفی انسان نما باشم....

    سوغات شیطان


    شیطان میان شهر قدم می زد و نقابی زیبا بر صورت زده بود و فریاد می کشید من یک انسان بزرگ و مهم هستم.کودکان با نگاهی معصومانه به او خیره می شدند و دلشان می خواست زود تر بزرگ شوند تا همانند شیطان نقابی بر صورت زنند و فریاد زنند من هم یک انسان بزرگ هستم.


    ناگاه یکی از کودکان جلوتر رفت و گفت می خواهم مثله تو باشم درست همانند تو...شیطان جلوتر آمد با انگشتانش گونه هایش را لمس کرد و پرسید نام تو چیست؟ کودک لبخندی زد و گفت سوگند...

    شیطان با صدایی بلند شروع به خندیدن نمود و فریاد کشید از فردا دیگر سوگند  دیگر کودک نیست و یک انسان بزرگ و کامل هست.سوگند دلش لرزید با صدایی آهسته از شیطان تشکر کرد و از او دور شد و میان جمع بچه ها رفت و گفت من فقط همین یک روز را وقت دارم بچه باشم دلم می خواهد برای همیشه بازی کنم و تمام بازی ها را انجام دهم تا وقتی فردا بزرگ شوم و دیگر  یک انسان بزرگ باشم نمی توانم با شما بازی کنم چرا که شما تنها یک کودک هستید.


    آن روز سوگند تا شب میان خانه بازی کرد و اصلا دلش نمی خواست به خانه برگردد آخر قرار بود تنها فقط همان روز را کودک باشد و اگر به خانه می رفت  فردا دیگر بزرگ می شد .شب شده بود تاریکی همه جا را پر کرده بود همه ی بچه ها به خانه رفته بودند .سوگند خسته و تنها به دور و بر نگاه انداخت اما هیچ کس نبود نگاهی به زمین انداخت گوشه ای از آن خطوط لیله بازی را کشیده بودن فریاد زد یک بازی جدید و شروع به بازی کردن نمود


    خواب چشمانش را گرفت به سمت خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید خیلی خسته بود مادرش نگاهی به او انداخت و گفت امروز چقدر بازی کردی مگر فردا را گم کرده بودی فردا هم روز خداست...


    سوگکند لبخندی زد و گفت من از فردا بزرگ می شوم و دیگر باید مثه بزرگتر ها باشم....

    مادرش که انگار از حرف های او چیزی نفهمیده بود لبخندی زد و گفت عزیزم تو همین الان هم بزرگ شدی و فردا بزرگ تر خواهی شد....


    سوگند مغرورانه و سرمست به اتاقش رفت.خودش را روی تخت انداخت دلش می خواست زودتر صبح از راه برسد.چقدر دلش هوای بزرگ شدن کرده بود.صبح آهسته آهسته رسید ....


    سوگند به سمت آینه رفته بود اما هنوز کودک بود چه می شد کرد هنوز تا بزرگ شدن راه زیادی بود دلش نمی خواست به کوچه برود اگر به کوچه می رفت  و همه او را می دیدند که هنوز یک دختر بچه است چقدر به او می خندیدند سوگند با صدایی بلند شروع به گریه کردن نمود.شیطان مقابل او ظاهر شد و نقابی را به او داد و گفت این را بزن و برای همیشه بزرگ شو....


    و از آن روز به بعد سوگند هر روز با نقاب به بیرون می رفت او هنوز دختر بچه بود اما نقاب بزرگتر ها را زده بود و آن نقاب به او آموخت دروغ بگوید بازی کند مغرور باشد و دلش با هیچ کس آشنا نباشد و هرگز صورت زیبایش را به کسی نشان نداد.از آن روز به بعد کودکان بسیاری در شهر دلشان می خواست مانند سوگند بزرگ باشند و به سراغ شیطان می رفتند و نقاب انسانیت را بر چهره می زدند و برای هم انسان بودن را بازی می کردند.سال ها گذشت آن قدر که نقاب ها کهنه شد و کودکان به ناچار خود برای خویش نقاب می ساختند و از آن به بعد در شهر ما انسان بودن فراموش شد و همه فکر می کنند بزرگ بودن به نقاب داشتن است و صداقت میان شهر ما گم شد و لبخند ها و ااشک ها تنها یک بازی شد.....

    و این قدیمی ترین افسانه شهر من است نمی دانم آیا تو هم مانند ما نقاب داری ؟؟

    داستان شیطان و خدا


    سیاهی هی زمین را پر کرده بود و در ازدحام دوده های سیاه انسانیت آدم ها نفس می کیدند و دست در دست شیطان پایکوبی  می کردند

    خدا در آسمان ها قدم می زد انگار برای بشریت نگران بود انگار تنها خدا دلش برای بنده ها می سوخت

    مردم دودهای سیاه را حس می کردند و انگار پیرمرد ها و پیرزن ها هم شیطان را از یاد برده بودند و شیطان دست در دست کودکان پایکوبی می کرد و حلقه کوچک دستان او رشد می کرد مانند درختانی حجیم،آدم خوارهایی که رشد می کردند مانند گل هایی که زیبایی انان تو را فریب می داد و روزی در حجم زیبایی آنان ذره ذره خورده می شدی و عمر اینگونه انسان را در آغوش می گیرد

    خدا نگاهی به زمین انداخت سطل هایی را در دست فزشتگان قرار داد فرشته ها نگاهی به سطل ها انداختند و تنها در سطل های خدا سپیدی بود انگار قرار بود سپیدی ها را سیاهی ها بپوشاند و شاید این تنها آرزوی خدا بود

    و شاید او که سیاهی را آفرید و سپیدی را در قلب آن قرار دادفرشته ها بر روی ابر نشستند و سطل ها را بر روی زمینخالی کردند و دانه های سپید برف متولد شد

    و سپیدی ها مانند باران بر روی زمین جاری شدند اما سیاهی ها هنوز پیدا بود

    فرشته ها باز نزد خدا رفتند و دوباره سطل هایشان را از سپیدی ها پر کردند

    زمین پوشده از برف می شد انگار انسان ها به آسمان خیره شده باشند دستان شیطان یخ زده بود و انگار لمس دستان سرد شیطان انگشتان آنان را منجمد می ساخت

    مردم به سقف ها هجوم کردند و انگار از این همه سپیدی می ترسیدند و شاید سرما تنها بهانه ی آنان بود

    آتش ها را روشن کردند اما سپیدی ها باز هم بر سر انان می بارید

    خدا در آسمان روی یکی از ابر ها نشست کمی قهوه نوشید و انگار دیگر خدا نگران نبود

    خدا با نگاهی مهربان به زمین خیره شده بودو تنها در میان ابر ها رقص و پایکوبی بود و فرشته ها دانه های سپید برف رابه یکدیگر پرت می کردند

    شیطان نگاهی به اطراف انداخت و قرار شد تمام دنیا را هیزم سازند آتشی روشن کنند که هرگز سپیدی نتواند در گوشه ای از آسمان متولد شود

    شیطان می خندید و مردم را صدا می زد مردم دستان او را گرفتند و قرار شد هیزم ها را روشن سازند

    عده ای برای جمع آوری هیزم ها جمع شدند اما انگار هیزم ها کافی نبودانگار هیزم ها برای سوختن کم بود

    و شعله های آتش به زودی خاموش می شد قرار شد انسان ها جمع شوند برخی خانه هایشان را آوردند و به آتش  هدیه دادند وقتی تمام جنگل ها را سوزتندند و قرار شد تمام درخت ها را ازریشه بکنند

    شیطان قول داد بعد از روشن کردن آتش جشن بزرگی بر پا کند و درخت ها یکی یکی قطع می شدند و خانه ها یکی پس از دیگری در آتش می سوخت اما انگار باز هم برف می بارید و شعله های آتش رو به خاموشی بود

    شیطان سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و فریاد زد برای خوشبختی باید عده ای قربانی شوند

    مردم به اطراف نگاهی انداختند و دست های یکدیگر را کشان کشان می گرفتند و به سوی آتش می کشاندند

    بچه های کوچک فریاد می کشیدند و انگتر از هجوم این همه آتش وحشت داشتنداما انگار کسی نگران این هجوم بزرگ آتش نبودزن ها جیغ می کشیدند اما دنیا اینگونه بود قرار بود اول بچه ها قربانی شوند

    انگار آن ها ارزشی نداشتند و بهترین قربانی آنان بودند شیطان می رقصید و مردم دست می زدند

    انگار تنها آرزوی بزرگ آنان  دیدار شعله های آتش بود آتش آنان را شیفته ساخته بود زمین از بچه ها خالی شد مردم نگاهی به اطراف انداختند و شیطان نگاهی به زمین انداخت

    نگاه دختری در چشمانش گره خورد شیطان لبخندی زد مردم دستان دختر را گرفتند و پس از کودکان او اولین قربانی شد و به زودی اولین دختر قربانی شد انگار دختر های دیگر را هم می آوردند و آنش قربانگاه دختران گشت

    اما هنوز مردم لبخند می زدند دست می زدند و پایکوبی می کردند و دانه های کوچک برف هنوز می باریدو به زودی آب می شدند و شعله های آتش رو به خاموشی بود مردم به تمام زمین سرزدند و دختر های قربانی به پایان رسید

    مردم دور شیطان جمع شدند نگاهی به شیطان انداختند شیطان لبخندی زد و شیطان در میان آنان قدم می زد انگار قرار بود او تنها برای دیگران فکر کنند و فریاد زد باز هم باید قربانی داد قرار نیست شعله های آتش خاموش شود خوشبختی تنها در هجوم این شعله هاست

    شیطان دستان زنی را گرفت و او اولین قربانی زن گشت زن نگاهی به شیطان انداخت زن لبخندی زد و گفت قرار است ملکه زیبایی را به آتش بکشند همان را که سال هاست برای تو کار می کند و دوستان تو را افزوده می ساخت

    اما انگار گوش های مردم را پر کرده باشند انگار هیچ کس صدای او را نمی شنیدشیطان او را به آتش انداخت و مردم پس از او به دنبال زن ها می گشتند و قرار شد تمام آنان نیز قربانی شوند

    شیطان فریاد می کشید دست می زد و می رقصید و مردم کنار او سرود می خواندند خدا از روی صندلی بلند شد فجان قهوه اش را گوشه ای گذاشت و مردم را صدا زد اما انگار گوش های آنان نمی شنید و خدا غم را صدا زد و غم گفت تنها باید برای بشر گریست

    و باران از آسمان ها جاری شد و زمین را پوشاند اما انگار اشک ها هم گاهی نمی توانند دل های سخت را رام سازند

    و انگار هنوز هم به فکر روشن نگاه داشتن شعله های آتش هستند و زن ها را یکی پس از دیگری قربانی می ساختند و باران تنها می بارید و خدا مردم را باز هم صدا زد اما شیطان با صدای بلند تری آواز می خواند

    و مردم صدای زیبای شیطان را در گوش هایشان پر کردند دست می زدند و می رقصیدند و مردم باز هم آتش را در آغوش کشیدند

    زمان می گذشت روز ها می آمدند و شب ها می رفتند و هر روز قربانی ها بیشتر می گشتو تنها باران می بارید

    و زن ها تمام شدند و مردم به هر سو نگاه می کردند شیطان نگاهی به جوان ها انداخت هنوز چند پسر جوان مانده بودند شیطان دست انان را گرفت و فریاد زد آیا هنوز هم به خوشبختی ایمان دارید و مردم فریاد زدند آری ی

    و قرار شد آنان قربانی بعدی باشند پیرمرد ها دست می زدند و می رقصیدند و آخرین قربانی ها باقی مانده بودند اما باز هم شیطان دست می زد و قرار بود شعله های آتش هرگز خاموش نگردد تمام زمین از آتش پوشیده شده بود

    خدا نگاهی به زمین انداخت و دوباره مردم  را صدا زد اما هیچ کس صدای خدا را نمی شنید حتی آنان که در آتش می سوختند جواب خدا را نمی دادند انگار آنان نیز تنها صدای شیطان را می شنیدند

    و قربانی های پسر نیز تمام شد و مردم هنوز پایکوبی می کردند و شیطان این بار نگاهش در چشمان پیرزنی گره خورد و قرار شد آنان قربانی بعدی باشند و به زودی شعله های آتش عمیق تر گشت و باز هم تنها شعله های آتش زمین را می پوشاند

    و خدا فریاد می زد خدا فرشتگان را صدا زد و قرار شد همه با هم فریاد زنند اما انگار صدای شیطان هر لحظه بلند تر می گشت و مردم تنها دست می زدند

    و سرانجام قربانی پیرزن ها به پایان رسید و تنها پیر مرد ها باقی ماندند انگار شیطان تنها آنان را باقی گذاشته بود آن ها یکدیگر را برای قربانی شدن هول می دادند و انگار قرار نبود هرگز نوبت به خودشان برسد و انگار آدم ها هرگز خدا را نخواهند دید و شیطان دستان او را می گرفت و به سوی آتش می کشید و آن ها یکدیگر را در آتش قربانی می ساختند

    دیگر تقریبا تمام پیرمرد ها تمام شده بود خدا فریاد می کشید اما باز هم گوش ها سنگین شده بود و دوده های آتش چشم هایشان را کور ساخته بود و گوش هایشان را گنگ

    شیطان زمین را جستجو کرد تا آخرین نفر را نیز قربانی سازد تمام زمین از انسان ها خالی شده بود و تنها آدم های مرده بر روی آن قدم می زدند

    زمان می گذشت و تقریبا شیطان تمام زمین را گشته بود دیگر همه قربانی شده بودند شیطان لبخندی زد گوشه ای نشست و قرار شد چند دقیقه ای را با آرامش چرتی زند وقتی شیطان چشمانش را باز کرد باز هم هجوم مردم در کنار او لبخند می زدند

    شیطان گمان می کرد این تنها یک کابوس است و شاید تنها فقط یک خواب تیره

    شیطان چشمانش را مالید اما دوباره زمین از آدم ها پر گشته بود و شعله های آتش خاموش گشته بود شیطان جلوتر آمد و پرسید این چطور ممکن است

    پیرمردی جلوتر آمد لبخندی زد و گفت من تنها بازمانده آتش بودم وقتی که تو خوابت برد من هنوز زنده بودم وقتی صدای تو خاموش شد من صدای خدا را شنیدم

    چقدر صدای خدا بلند بود نگاهی به خدا انداختم و گفتم چرا فریاد می کشی

    و خدا گفت در حالی که تو صدای آهسته و ضعیف شیطان را می شنیدی من برای نجات شما فریاد می کشیدم و انگار شما نمی خواستید بشنوید من خدا را صدا زدم و خدا لبخندی زد و آتش خاموش گشت

    و دوباره خدا لبخندی زد و دوباره انسان متولد گشت در همان لحظه های کوتاه خواب تو ،من خدا را پیدا کردم

    سال ها گذشت و مردم آن قصه ی قدیمی را فراموش کردند و دوباره شیطان با همان حلقه ی کوچک آتش گوشه ای نشسته و فریاد می زد همراه من باشید و مردم او را دیدند و خدا باز هم آنان را صدا می زد.

    رمان دیوانه قسمت دوم


    چشمانش را بست سعی کرد به خاطرات گذشه فکر کند.در پس کوچه های باران زده خاطرات اشک ها پنهان می شدند و لبخند ها همچو نقابی دست تکان می داند"انگار غرق در رویا شده بود خودش را در ماه های دیروز می دید چقدر بی تفاوت روی مبل نشسته بود و مشغول خوردن یک لیوان قهوه بود...کتابی روی میز بود زندگی ما بازی دیروز ماست.کتاب را از روی میز برداشت و مشغول ورق زدن آن شد .میان برگ های کتاب انگار دنبال جمله ای می گشت....

    صدای گوشی او را به خود آورد ،امیر بود.دوست داری با هم به یک مسافرت برویم؟سایه کتاب را روی میز گذاشت و لبخندی زد و گفت : با تو تا ته دنیا هم می آیم.امیر چند لحظه ای سکوت کرد و گفت : سفر بهانه ی خوبی برای بهتر شناختن یکدیگر است .می خوام جایی ببرمت که  زندگی را لمس کنی.سایه با لحنی کودکانه پرسید:این سرزمین رویایی کجاست؟امیر آهسته گفت :این یک راز است ما به سفری سه ساله می رویم اما برای خانواده ات سه ساعت خواهد گذشت.سایه پرسید چطور؟امیر لبخندی زد و گفت :گاهی اوقات سه ساعت می تواند سه سال، بازی زندگی ما را بسازد.اما مطمئن باش این سفر خطری برای هیچ یک ندارد...."

    سایه غرق در این رویا ها بود که پلک هایش سنگین شد.وقتی چشمانش را باز کرد دوباره صبح شده بود.خیلی گرسنه بود.سوئیچ روی ماشین بود امیر برگشته بود.سایه نگاهی به او انداخت و گفت خیلی دیر کردی کم کم داشتم از آمدنت ناامید می شدم.امیر سکوت کرد و لقمه ای که در دستش بود به سایه داد و گفت :آروم باش من اینجام ما فقط چند ساعت از هم دور بودیم.

    سایه انگار آرام شده بود لقمه را گرفت و مشغول خوردن شد.امیر به داخل ماشین برگشت و ضبط ماشین را روشن کرد.موسیقی ملایمی بود.سرش را روی فرمان گذاشت و خوابش برد..

    سایه روی صندلی تکیه داد و دلش می خواست برای همیشه به خواب فرو رود.وقتی دوباره چشمانش را باز کرد متوجه شد امیر در حال رانندگی است. هنوز همه چی برهوت بود.یک بیابان بی انتها...نشانه ای از هیچ آدمی پیدا نمی شد....سایه  پرسید از کجا بنزین  غذا پیدا کردی؟

    امیر سکوت کرده بود اشک در گوشه ی چشمانش جاری شدند.سایه دوباره پرسید سوال بدی پرسیدم؟

    امیر در حالی که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد .خیلی سوال ها جواب ندارند. پاسخ آن ها قابل باور نیست....سایه که انگار کنجکاو تر شده باشد ادامه داد یعنی چی تو داری منو گیج می کنی؟

    امیر آهسته گفت :تو از جوابش می ترسی !سایه لحظه ای سکوت کرد ،و با صدایی لرزان پرسد داری بام شوخی می کنی؟

    امیر با لحنی جدی گفت هیچ وقت حرف های منو شوخی نگیر...من یک آدم عادی نیستم.من یک نفر نیستم.

    سایه پرسید یعنی چی ؟من یک نفر نیستم؟تو داری چی می گی؟

    امیر ادامه داد :خدا می تونه بدون دلیل و واسطه هرچیزی رو به تو بده پس نیازی نیست حتما اون بنزین و غذا رو از جایی آورده باشم.

    سایه که انگار گیج شده باشه آهی کشید و گفت : کاش زودتر این برهوت به پایان برسه همه چیز فقط یه مشت خاکه...

    امیر ماشین را متوقف کرد  به چشمان سایه عمیق خیره شد و گفت : تمام دنیا یه روزی فقط یه مشت خاک بود  .تو چشمات خیلی کور هست .اگه خوب نگاه کنی درخت ها و آدم ها رو می بینی.جنگل ها رو شهر ها و پرندگان را .خوب نگاه کن تو خودت می خواهی فقط خاک را  ببینی.

    سایه که انگار از حرف های امیر ترسیده بود صدای ضبط ماشین را بلند تر کرد و دوباره از پشت شیشه به جاده نگاه کرد.زیر لب زمزمه کرد حتما تا الان مادرم خیلی نگران شده.الان دو شبه که خونه نرفتم.وقتی برگردم باید چه جوابی بش بدم...؟؟

    امیر صورت سایه را با انگشتانش لمس کرد و گفت : کل مسافرت ما برای آن ها سه ساعت خواهد گذشت...یادت رفت چی بت گفته بودم.برای تو سه سال و برای خانواده ات تنها سه ساعت.....بهانه پیدا کردن برای سه ساعت خیلی سخت نیست.

    سایه که از هیچ کدام حرف های امیر سر در نمی آورد گفت : تو فکر می کنی من بچه ام؟چی می گی تو؟...

    امیر ادامه داد تو چیزی از خواب می دونی ؟سایه گفت : خواب؟امیر ادامه داد بودن ما با هم یه چیزی شبیه خواب هست شاید سال ها برای تو بگذره خیلی اتفاق ها بیوفته اما  وقتی بیدار بشی و از اتفاقات  سال ها حرف بزنی همه به تو می خندند....سایه گفت ما خوابیدیم؟این یه خوابه؟

    امیر فریاد کشید نه این یه خواب نیست، این حقیقت هست اما درست اتفاقات و زمانش مثه خواب هست.فقط تو حسش می کنی بدون هیچ نشانه ای....نمی دونم تو چرا همیشه دنبال اثبات می گردی.همیشه دوست داری کلمه و واژه ای دنیا رو برات تفسیر کنه .بعضی چیز ها رو فقط میشه احساس کرد .می خوام به من فرصت بدی تا همه چیز رو بت یاد بدم.

    سایه گفت : تو چی رو می خوای به من یاد بدی؟اصلا این سفر برای چی هست؟خواب؟بیداری؟درست حرف بزن من متوجه بشم....

    امیر ماشین را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد،به سمت تخته سنگی رفت و روی آن نشست.دستش را روی سرش گذاشت.چند لحظه ای گذشت و دوباره به داخل اتومبیل برگشت...سایه سکوت کرد و دیگر دلش نمی خواست حرفی بزند شاید واقعا بعضی اتفاقات  و زمان ها نیاز به واژه ای ندارند و تنها باید لمس کرد.

    سایه نگاهی به امیر انداخت و گفت : بزرگترین آرزوی تو چیه؟امیر لبخندی زد و گفت تصاحب همه ی دنیا....سایه ادامه داد بعد از اون چی؟ امیر گفت آدم ها...سایه دوباره پرسید بعد از اون ...امیر گفت یک زندگی ساده و آرامش....سایه سکوت کرد با خودش فکر کرد یه زندگی ساده آخر همه ی آرزوها شدن یعنی چی.یعنی یه جایی یه چیزی رو گم کرده و داره خودش رو سر گرم می کنه تا یه گمشده رو پیدا کنه.یه چیزی شبیه گذشته اما آرزو یعنی آینده یا بازگشت گذشته.....

    امیر  از ماشین پیاده شد و یک مشت خاک از روی زمین برداشت.خاک را در دستان سایه ریخت و گفت چشمانت را ببند.سایه حس عجیبی داشت چیزی شبیه عشق.احساس می کرد چقدر آن مشت خاک را دوست دارد.وقتی چشمانش را باز کرد هیچ حسی به خاک نداشت.اون همه احساس با باز کردن چشماش پاک شده بود.انگار چشم های بسته برای دیدن احساس بیدار تر باشه.خاک را در دستان امیر ریخت ....امیر گفت  : این خاک تن دختر توست؟

    سایه که گیج شده بود گفت: دختر من ...یعنی چی من که هرگز بچه ای نداشتم.؟؟و زیر لب زمزمه کرد

    آموخته ام عشق آوایی دور دست است
    در بی انتهای جاده ی انتظار
    و آتش مهر شعله هایش را خواهد گسترانید
    آنگاه که طعم خامی روزگار تو را پس زند
    و همچو خاک کوزه گران تو را نقشی دهد
    و شاید روزی تو گلدانی از شقایق باشی
    و شاید هم  کودکی تو را بی اختیار بشکند
    و شاید هم نقاش نقشی بر تو بیافریند
    که سالها در کلبه هایی به نام گالری زنده بمانی
    و مردم تنها افسانه ی تو را خواهند خواند....

     امیر نگاهی به او انداخت و گفت دیدی گفتم تو هیچ چیز رو نمی دونی اما فکر می کنی  می دونی...توی این سفر خیلی بزرگ می شی.سایه گفت : خاک را خدا جان می دهد بی دلیل و واسطه...

    تو داستان  خاک را شنیدی روزی که خدا فرشته ای را به زمین فرستاد تا مشتی از خاک بردارد و زمین قسم داد این کار را با او نکند زیرا که از غرور انسان و نافرمانی اش می ترسید و باور نمی کرد روزی پاره ای از تن او در مقابل یگانه آفریننده اش بایستد و فریاد گناه سر زند.

    امیر نگاهی به او انداخت و گفت و اسم اون فرشته ازرائیل هست.و همین انسان اشرف مخلوقات شد و خدا به او صدا داد و نگاهی زیبا و گوش هایی برای شنیدن و بالاتر از همه روح را زیباترین حقیقتی که دیدنی نیست.فکر می کنی خاکی که از آن فریده شدیم چیزی شبیه خاک کوزه گری است؟یعنی آدم ها می شکنند.و این بزرگ ترین حقیقت است آن ها با گناه می شکنند و زیبایی آنا همانند کاخی با شکوه فرو می یزد و هر گناه خراشی بر صورت ما می زند و پیری به سراغ ما می آید.

      روزی مسیحایی می آید و مردگان را زنده خواهد ساخت و خدایی دوباره جوانی را به تو باز پس می دهد.

    سایه توی دلش احساس کرد چقدر دنیای امیر عجیب هست چقدر بزرگه و نا آشنا.نگاهی به امیر انداخت و گفت : تو واقعا کی هستی؟امیر گفت :قبلا بهت گفتم من یک نفر نیستم.یک عمق آدم.سایه دوباره زیر لب زمزمه کرد

    هم قدم بی راهه و جاده
    از دیروز می آمد و به فردا چشم دوخته بود
    شاید در این سکون بی انتها باز هم جاده او را به پیش می برد
    شاید همین دیروز بود که قول داد هرگز از  دیار کهنه فرار نکند
    و دوباره شاید فریاد به سکون می زند
    اما بی انتهای جاده ی زندگی هرگز اجازه ی سکونت به هیچ مسافری نخواهد داد
    و دوباره شاید قطار زندگی در ایستگاهی توقف کند
    اما هرگز نخواهی توانست بر سکون قسم بخوری
    شاید این تنها حقیقت زندگی بود

    ادامه دارد...

    ادامه رمان ها در وبلاگ  www.shanar.mihanblog.com

    رمان دیوانه قسمت 1


    به نام یگانه آفریننده هستی...

    شب همانند حریری سرد و جادویی شهر را در آغوش گرفته بود.هوای بارانی و صدای رعد و برق تنها صدایی بود که شنیده می شد.برف پاک کن ماشین می رقصید.درست با صدای عقربه های ساعت... بیدار می شد و دوباره به خواب می رفت .هوای ماشین سنگین شده بود.جاده  تاریک و بی انتها ....انگار تنها مسافرانش را همراهی می کرد.هیچ تردد و رفت و آمدی به چشم نمی خوردوتنها یک اتومبیل سفید و گلی در حال حرکت بود.هر از گاهی صدای غرش ابر ها  بلند می شد  انگار قیامتی برپا شده است.

    سایه سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و به جاده زل زده بود. ترس عجیبی دلش را پر کرده بود.موهای بلند و مشکی اش آن قدر پریشان بود که انگار سالهاست شانه نخورده است.چشمان خمار آلود سبزش مدام بسته می شد.پلک هایش را به زور باز نگه داشته بود.انگشتانش را روی شیشه کشید اسمش را روی بخار شیشه نقاشی کرد و زیر لب زمزمه می کرد فکر می کنم ما گم شدیم در برهوتی بی نشان

    پسری که پشت فرمان بود دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با صدایی آهسته زمزمه کرد فرقی نمی کند جاده ما رو به کدام سمت ببرد مقصد همین جاست .مقصد با هم بودن است.چشمان مشکی خواب آلودش به جاده زل زده بود.عرق زیادی بر پیشانی اش نشسته بود دستانش روی فرمان انگار قفل شده بودند.نگاهی به کیلومتر شمار  انداخت،انگار ترسش بیشتر شده باشد با صدایی آهسته گفت :فکر می کنم ماشین از راه رفتن خسته شده.اما اگر روزی خاک هم شویم باد ذرات تن ما را به مقصد خواهد رساند.

    سایه ندوست نداشت از او بپرسد چرا این حرف را میزند.صداها در ذهنش تکرار می شد" من یک پرنده مرده دیدم این نشانه خوبی نیست....برای سفر خیلی وقت هست ما حالا به تو احتیاج داریم...دیشب خواب بدی دیدم بدتر از یک کابوس..."ناگهان با صدای خاموش شدن ماشین به خودش آمد.دلش نمی خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده...

     شب با تمام عظمتش به استقبال آن ها آمده بود. آینه کناری ماشین  آن قدر خیس بود که تقریبا هیچ چیز برای نشان دادن نداشت جز قطره های بارانی

    انگار چیزی گم کرده باشد کیفش را خوب وارسی کرد گوشی اش را پیدا کرد.نفس راحتی کشید .با دکمه های گوشی بازی می کرد اما تنها صفحه سیاه گوشی به چشمانش زل زده بود.نگاهی به پسر جوان انداخت .پسر جوان مدتی در چهره ی او خیره ماند سپس آهسته گفت من گوشی ام را جا گذاشتم خدا بزرگه نگران نباش...

    سایه نگاهی به آسمان انداخت باران تند تر از قبل می بارید صدایش می لرزید و زمزمه می کرد کاش می دانستیم کجا هستیم.این باران لعنتی این شب.....همه چیز مثل کابوس است کاش زودتر صبح برسد.امیر من می ترسم...

    امیر دستانش را محکم دردست گرفت و گفت چیزی تا صبح نمانده همین جا به انتظارش می نشینیم....

    باران بند آمده بوده بود ،انگار خبری از باران دیشب نبود.همه چیز آرام و ساکت شده بود.جاده خشک شده بود درست مانند برهوتی بی نشان....آفتاب به شیشه می خورد نوری طلایی و داغ....سایه چشمانش را باز کرد.سرش روی شانه ی امیر بود دلش نمی خواست بیدار شود اما نور آفتاب او را بیدار کرده بود.با صدایی آهسته گفت صبح به استقبال ما آمده.امیر چشمانش را اباز کرد و با صدایی آهسته گفت باید چی کار کنیم؟؟

    سایه نگاهی به بیرون انداخت.دلش برای صبح تنگ شده بود .از اتومبیل پیاده شد.همه چیز عجیب بود.تنها یک جاده بزرگ و خاکی و بی نشانه او را در آغوش گرفته بود.هیچ مسافری به استقبال آن ها نیامده بود.باز هم جمله ها ذهنش را در گیر کرده بود.تنها دوست داشت قدم بزند اما نمی دانست آیا جاده بی انتها دلش برای او خواهد سوخت یا نه...یاد جمله ای افتاد که همیشه مادرش می گفت عزیزم من رو به راهم به کدامین راه مهم نیست...کمی قدم هایش آهسته تر شد.احساس کرد یک نفر او را تعقیب می کند.ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد امیر بود آشفته تر از همیشه کنارش ایستاد و گفت تو همین جا بمان من می رم دنبال بنزین شاید یه نفر پیدا بشه که بتونه کمکمون کنه

    سایه نگاهی به او انداخت و گفت من از انتظار بیزارم دوست دارم با تو بیام.مقصد هرجا که باشه مهم نیست مهم با هم بودنه یادته دیشب این جمله ی خودت بود.امیر با صدای بلند فریاد کشید این جا شهر قصه و افسانه نیست یه برهوته واقعی هست.منتظر باش زود بر می گردم و سریع دور شد.سایه به دنبالش چند قدمی رفت اما امیر باز فریاد کشید خواهش می کنم بیشتر از این اعصابم رو به هم نریز...

    ایستاد انگار دیگر دلیلی برای همراهی نبود.واژه ها دروغ بود همسفر تنهایی...انگار مقصد مهم تر بود.انگار مقصد با هم بودن نبود.ترس عجیبی دلش را پر کرد به پشت سرش نگاه کرد از ماشین خیلی دور شده بود.روی زمین نشست.زمین خاکی تر از همیشه زیر پایش فرش انداخته بودوسعی کرد اسمش را روی خاک نقاشی کند .خاک چه بوی غربت عجیبی داشت.خورشید مثله همیشه می تابید.آن قدر داغ و سوزان که صورتش را سرخ کرده بود.انگشتانش را روی خاک کشید دلش می خواست برای خودش همسفری نقاشی کند.با خودش زمزمه کرد آی همه ی آدم های دنیا همتون امروز کجایید .یه مشت خاک سرد.اینجا شبیه قبرستان های متروکه هست...

     چشمش به چیز عجیبی خورد. چیزی روی  خاک می غلتید.ترس بیشتر دلش را پر کرده بودچیزی شبیه یک عقرب...از جایش بلند شد و به سمت ماشین دوید.دلش نمی خواست پشت سرش را نگاه کند نفسش بند آمده بود  با عجله سوار ماشین شد کلید را ازروی ماشین بر داشت یادش افتاد در صندوق عقب کمی آب هست.بطری آب را برداشت آب آنقدر داغ بود که انگار تشنگی اش بند آمده بود.

    کمی از آب خورد.کنار ماشین ایستاد با خودش فکر کرد اگر قرار باشد خودش تنهاجاده را طی کند کجا باید برود.به خودش امیدواری می داد امیر بر خواهد گشت.امامیان آن بیابان برهوت تضمینی برای برگشتن نبود.غرق در رویاها بود و مدام خودش را سرزنش می کرد.احساس کرد یک نفر او را صدا می زند.به سمت صدا برگشت اما هیچ چیز نبود.پایش را روی خاک کشید.نگاهی به آسمان انداخت چقدر دلش برای باران دیشب تنگ شده بود.اما خبری از باران نبود.

    تنها یک بیابان برهوت و تنهایی او را صدا می زد.سعی کرد خودش را سرگرم کند تا کندی گذشت زمان او را نیازارد.نگاهی به داخل کیفش انداخت چیزی برای سرگرمی وجود نداشت جز یک آینه کوچک نقره ای...

    .ساعتی با آینه سرگرم شد. انگار خبری از امیر نبود.روز از نیمه هم گذشته بودخودش را دلداری می داد سعی کرد برای خودش شعری بخواند تا شاید تنهایی اش را پر کند.زمان به کندی قدم می زد و انگار هر لحظه دلهره اش بیشتر می شد.

    با خودش فکرکرد شاید خواب گذشت زمان را برایش تند تر کند.پلک هایش راروی هم گذاشت و سعی کرد بخوابد.وقتی پلک هایش را باز کرد همه جا تاریک بود.به اطراف نگاهی انداخت اما خبری از امیر نبود.ترس بیشتری دلش را پر کرده بود.سبدی که پشت شیشه ماشین بود امید تازه ای به او داد. چند تایی شکلات در سبد بود.با خودش فکر کرد این می تواند شام خوبی باشد.

    چندتایی از شکلات ها را خورد تنها سه شکلات باقی مانده بود .با خودش فکر کرد شاید بهتر است بقیه را برای فردا بگذارم.چشمش به داشبورت ماشین افتاد چند تایی کتاب داخلش بود .سعی کرد با خواندن کتاب ها خودش را سرگرم کند .اما آنقدر خسته بود که کتاب خواندن هم برایش خسته کننده بود

    گاهی اوقات قشنگ ترین کارها تبدیل به رنج آور ترین ها می شوند وقنی خودت را به دست افسانه ی تقدیر بسپاری...کاغذی به چشمش خورد با خودش فکر من هم می توانم زندگی ام را خودم بنویسم

    کاغذی از کیفش برداشت و سعی کرد برای خودش بنویسد هر چه در ذهنش می آمد می نوشت می خواست تمام خاطراتش را بنویسد چیزی شبیه یه خداحافظی...اما کار خسته کننده ای بود نگاهی به دور و  بر انداخت همه چیز برایش تکراری شده بود .سعی کرد خودش را با مرور خاطرات سر گرم کند...مدام با خودش تکرار می کرد کاش مرا هم می برد....هر از گاهی نگاهی به بیرون می انداخت هیچ چیز تغییر نگرده بود.گاهی اوقات صداهای عجیبی می شنید سعی کرد خودش را با صداها سرگرم کند .روزهایی که همیشه به سرعت می گذشت چقدر طولانی شده بود.با خودش فکر می کرد کاش همه ی روزهایی با هم بودن اینقدر طولانی بود...با خودش آرزو می کرد کاش زودتر امروز تمام شود.نگاهی به ساعت انداخت اما گذشت زمان کند تر از همیشه بود.نمی دانست باید منتظر کدام ساعت بماند آیا زمانی به انتظارش بود؟؟

    هوا تاریک تر و تاریک تر می شد....

    دوباره کابوس شب برایش تکرار می شد.قلبش تند تر می زد.به سختی نفس می کشید.هر صدایی او را آشفته تر می ساخت .دستانش می لرزید سعی می کرد خودش را سرگرم کند.انگار انتظار بیهوده بود.امیر هرگز برنخواهد گشت .دلش می خواست از ماشین پیاده شود اما ترس از تنهایی و خزنده ها و شب او را بیشتر وادار می کرد در ماشین منتظر بماند...

    پلک هایش را روی هم گذاشت اما شب بیشتر و بیشتر او را در آغوش می کشید.نیمه شب  شده بود.چشمانش را باز نگه داشته بود.دوباره باید به استقبال صبح می نشست.با خودش فکر کرد کاش هرگز منتظر نمی ماندم.اشک از چشمانش سرازیرشد.گونه هایش خیس بود. زیر لب با خدا زمزمه می کرد.انگار خدا بود که همیشه عهد بسته بود کنارش بماند اما او سالها بود که یادش رفته بود تنها به او تکیه کند.از شب شکایت می کرد از تنهایی از ترس....

    سعی کرد صدایش را بلند تر کند و بلند بلند با خدا حرف می زد.آرامش عجیبی وجودش را پر کرد تاریکی شب بیشتر می شد و گفت و گوی او با  خدا بلند تر و بلند تر....

    ادامه  دارد....

    رمان انتظار شبانه


    رمان قلب های خفته

    قلب های خفته (قسمت اول...دهم)
    قلب های خفته قسمت یازدهم

    داستان مرد فروشی

    مرد فروشی(داستان واقعی)قسمت اول

    مرد فروشی(داستان واقعی)قسمت دوم

    مرد فروشی(داستان واقعی)قسمت سوم