قلم سکوت کرده بود
شاید به دنبال زیباترین واژه بود
گفت:
بگذار از دریا بنویسم
که مظهر پاکی است
گفتم: مگر ندیدی دیروز دریا کویر شد
گفت: بگذار از باران بنویسم
که کویر تشنه را هم بیدار کرد
گفتم: مگر ندیدی باران سیلی شد که خانه ها را ویران ساخت
گفت: بگذار از عشق بنویسم
گفت: مگر ندیدی عشق چشمان زلیخا را تاریک ساخت
گفت: بگذار از مادر بنویسم
آن دم که تنها مرحم اشک هایت می شود
گفتم : مگر ندیدی که زمان و خاک مادر را از تو خواهد گرفت
و دیگر قلم اشک ریخت
گفت می خواهم بنویسم
بی آنکه اجازه ای داشته باشم
و قلم بر روی کاغذ پاک لرزید
نامی نوشت
به راستی زیباترین نام بود
و دانستم در آن لحظه دنیای من بود