کلبه ابهام(پرنده)

در آسمان آبی باز پرنده راهش را گم کرد

 

از میان ابرها می گذشت و خیال می کرد

 به ماه می رسد .می خواست از ماه رنگ بگیرد

 

تا که شاید ستاره یک بار او راببیندپر میزد

 و اوج می گرفت هر قدم فکر می کرد به ماه

 

 نزدیک شده شاد می شد و فریاد می زد

 ماه به زودی به تو می رسم

 

پرنده چقدر ساده بودنمی دانست ماه دل ندارد

 

نمی دانست ستاره قلب ندارد و

 هرگز برایش دلتنگ نمی شود

 

پرنده اوج می گرفت دیگر از دیار خود دور شده بود

 

راهش را گم کرده بوده

 

بیچاره نمی دانست چقدر غریب است

 

در هر طرف فقط ماه و ستاره را می دید

 

نمی دانست ستاره را همه می خواهند

 

نمی دانست ستاره بی وفاست

 

آرام آرم باز هم پر زد

 

دلش خوش بود چون در آسمان فقط ستاره را می دید

 

کاش پرنده می دانست پرواز بیهوده است

 

کاش می دانست ستاره در آسمان او نیست

 

کاش می دانست بال هایش آنقدر قدرت ندارد که به ماه برسد

 

کاش می دانست عمرش قبل از این که یه ستاره برسد

 می سوزد....

 

روزی پرنده جان داد و مرد

 

از اوج به خاک افتاد

 

ولی ستاره هنوز در آسمان بود

 

باز امشب هم ستاره به روی پرنده ی دیگری

 

 لبخند می زند.......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد