کلبه ابهام(اعتبار)

 

برگ ها سبز و زرد و نارنجی و قرمز نیستند

برگ ها فقط می توانند برگ باشند

تا زمانی که ریشه درخت زنده است

نه....

 

حتی تا زمانی که بر روی زمین می ریزند

باز به نام برگ می شناسیم

برگ ها هرگز نمی میرند

درخت بدون برگ هیچ نیست

 

 

ثانیه ها تکرار زمان نیستند

ثانیه ها دلیل تولد ماست

دلیل فردای ماست

اعتبار ماست

هویت ماست

 

ثانیه ها رنگی نیست

حتی از برگ هم ناتوان تر است

حق خستگی ندارند

چون هرگز نمی میرند

 

همیشه زمان بیدار است

 

و این ما هستیم

که سهم محدودی از زمان داریم

پیش از آنکه زمان را از دست بدهیم

و به دیگری هدیه دهیم

 

اعتبار خود را از آنها دریافت کنید

خواب(کلبه ابهام)

 

در میان جنگل هنوز هیزم ها روشن بودند

از پشت دوده های سیاه آتش سرخ

چشمان تو به خوبی دیده می شد

 

 

از پشت مه غلیظ آتش نگاهت

چه مهربان به نظر می رسید

 

صدای شلاق ها

...........

شلاق بادی که از میان درختان جنگل

عبور می کرد.

 

مثل موسیقی آرامی بود

که صدای تو آن را جان می داد

 

صدای تو پر بود از واژه های سنگینی که

دوست داشتم با تمام وجودم بشنوم

 

اما آتش با شنیدن صدای تو از من

بی تاب تر می شد......

 

پرهای لباسم را  شعله های آتش دربر می کشید

و به آرامی می سوزاند...

 

و من اصلامتوجه نبودم که آتش چه می کند

 

چرا که صدای تو مثل آب روی آتش

مرا آرام می کرد........

کلبه ابهام(ماهی)

 

دید . ماهی بر خاک افتاد

 

و  با اینکه خانه اش روی دریا بود

 

 چشمانش را بست ....

 

پنداشت باری بر دوش ندارد.

کلبه ابهام(پرنده)

در آسمان آبی باز پرنده راهش را گم کرد

 

از میان ابرها می گذشت و خیال می کرد

 به ماه می رسد .می خواست از ماه رنگ بگیرد

 

تا که شاید ستاره یک بار او راببیندپر میزد

 و اوج می گرفت هر قدم فکر می کرد به ماه

 

 نزدیک شده شاد می شد و فریاد می زد

 ماه به زودی به تو می رسم

 

پرنده چقدر ساده بودنمی دانست ماه دل ندارد

 

نمی دانست ستاره قلب ندارد و

 هرگز برایش دلتنگ نمی شود

 

پرنده اوج می گرفت دیگر از دیار خود دور شده بود

 

راهش را گم کرده بوده

 

بیچاره نمی دانست چقدر غریب است

 

در هر طرف فقط ماه و ستاره را می دید

 

نمی دانست ستاره را همه می خواهند

 

نمی دانست ستاره بی وفاست

 

آرام آرم باز هم پر زد

 

دلش خوش بود چون در آسمان فقط ستاره را می دید

 

کاش پرنده می دانست پرواز بیهوده است

 

کاش می دانست ستاره در آسمان او نیست

 

کاش می دانست بال هایش آنقدر قدرت ندارد که به ماه برسد

 

کاش می دانست عمرش قبل از این که یه ستاره برسد

 می سوزد....

 

روزی پرنده جان داد و مرد

 

از اوج به خاک افتاد

 

ولی ستاره هنوز در آسمان بود

 

باز امشب هم ستاره به روی پرنده ی دیگری

 

 لبخند می زند.......

کلبه ابهام(تردید جاده ها)

 

در تردید جاده ها قدم می زد

شاید در جاده ی عشق حرکت می کرد

از میان دریای صداقت و آتش دروغ می گذشت

از زیر سایه های سرو عاشق و آفتاب سوزان بی وفایی می گذشت

شاید دنبال واژه ای همرنگ عشق می گشت

شاید می خواست به دیوار کلبه ی سرخ تکیه دهد

......

شاید می  خواست چشمانش را به روی بی رنگی های او ببندد

شاید خیال می کرد روزی سنگ را نقش قلب سرخ جان می دهد

شاید گمان می کرد روزی بتواند تا به انتهای جاده با تو همسفر باشد

نمی دانم در انتهای جاده تو بودی یا نه

شاید  در دو راهی های جاده اول یا آخر از هم دور شویم

..........

اما خوش به حال آنکس که دید

انتهای جاده همان شروع بود