مقصر

صبح بود و مثل همیشه شهر دوباره از خواب برخاسته بود.
خیابان های خالی از سکوت
فقط هر از چند گاهی صدای دزدگیر ماشین ها بلند می شد
فضا پر شده بود از عطرهای گوناگون

پسری با سر و وضع مرتب آرام و آهسته قدم بر می داشت
به راحتی از صدای کفش هایش می شد تعداد قدم هایش را بشماری
موهایی مشکی براق و پر از تافت ها و ژل ها
کلاسری که خیلی محکم در زیر بغل گرفته بود

شاید فقط در آن دو یا چند کتاب پیدا می شد
آرام آرام به یک آموزشگاه دخترانه نزدیک شد
سریع از پله ها بالاتر رفت
اول دو خانم منشی که کنار درب بودند
سریع به او سلا م کردند
و مشغول احوال پرسی بودند که او بی اعتنا سریع وارد کلاس شد

و با جملاتی نظیر یک دنیا عذر خواهی می کنم.ببخشید تقصیر این تاکسی بود
منو جلوتر پیدا کرد و...
سعی کرد خودش را توجیه کنید و شروع به تدریس نمود

یاد گرفته بود با تن صدایش بازی کند
یادم نبود که این اولین درس دانشگاهی بود
مهارت در سخن گفتن

صدایی که آهسته و بلند می شد
نرم و خشن و کلاسی که با چهل خانم و دختر تکمیل می شد
و نگاه او با همه یکسان بود
گمان می بردی عشق است
و لحظه ای هم تردید نبود

دختر های تازه دهه 60 و .. که تازه می خواستند 20 سالگی را رد کنند
و هنوز عاشقی را هر روز با نگاهی تازه تر تجربه کنند
سعی می کردند توجه او را جلب کنند
برای او اهمیتی نداشت
با همه خوب بود

کلاس تمام شد
سریع از کلاس خارج شد

مسئول آموزشگاه او را صدا زد
آقای ..
آقای ...!

او پاسخ داد :بله
فعلا این 50 هزار تومان پاداش را بگیرید انشا ا.. بعدا جبران می کنم
آخه از وقتی شما رو استخدام کردم
آموزشگاه غلغله شده
همه از برکت چهره ی زیبا و کلام زیبای شماست


خب این هم یه جور پاداشه دیگه نه ؟

استاد ما لبخندی زد چک پول را گرفت و سریع خارج شد
وقتی از آموزشگاه آمد سریع سوار تاکسی شد
کیفش را باز کرد پر از شماره تلفن بود
بی اعتنا آنها مچاله کرد
و با دیدن برخی شماره ها و اسم ها لبخند می زد
زیر لب زمزمه می کرد
اوه تو که دیگر توپ جمع کن من هم نمی شوی!
بعد لبخندی دیگری زد

صدای گوشی او بلند شد
ا این دختره همکلاسی کلاس ارشد
سریع گوشی رو بر داشت
چی می گی با با دارم میام دیگه
بحث نکن اصلا حوصله ی صداتو ندارم
دارم میام دیگه..

هنوز هم لبخند می زند

و شاید این بار اگر بهتر نگاه کنیم
او برای کارهایش مقصر نیست
و گاهی تصور سود آوری برخی زندگی برخی دیگر را به بازی خواهد کشاند

و شاید همه مقصرند
شاید برخی از ما می دانیم در میدان بازی دیگران قرار داریم
و بی اعنتا برای همین لحظه زندگی می کنیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد