کلبه ابهام(ردپا)

دریای دیروزی من امروز فقط بارانی است که صدای سکوت آب را می شکند.

برگ های پاییزی دیروزی امروز در زیر برف ها پنهان شدند.

سرو پیر لانه گنجشک ها امروز  هیزم خانه است.

تو اگر می دانستی....

روی شن های ساحل رد پایی مانده است

چرا که برای داشتن تو دریا را هم نمی پذیرد

در جاده ی کوهستانی روی برف ها رد پایی باقیست

چرا کوهستان هم برای داشتن  تو خورشید را هم نمی پذیرد

حتی آهنگ صدایت هم ردپایی در میان ثانیه هاست.

نو اگر میدانستی رد پایت  در  قلب من  حک شده است

تو می خواستی نامت را در قلبم حک کنم  و در نگاهم پاک  

تو اگر می دانستی....

 

هرگز از دیار من می گذشتی؟؟...

کلبه ابهام(نگاه کن)

 

شاید سکوت شکسته شود

شاید قلم بر روی زمین بیفتد

 

نگاه کن می خواهم از شکسته های قلم

قلمی تازه تر بسازم...

 

نگاه کن می خواهم از خرده های شیشه

برای قلم جوهر بسازم.

 

روزی که تراشه های شیشه دست مرا می برد

و خون جاری می شود

 

و باز قلم خواهد نوشت و اسم تو را

فاش خواهد کرد...

 

نگاه کن

به صدای گریه های بی امان شب

به صدای سکوت پس از گریه های شب

کابه ابهام(برگ ها)

 

برگ ها سبز و زرد و نارنجی و قرمز نیستند

برگ ها فقط می توانند برگ باشند

تا زمانی که ریشه درخت زنده است

نه....

 

حتی تا زمانی که بر روی زمین می ریزند

باز به نام برگ می شناسیم

برگ ها هرگز نمی میرند

درخت بدون برگ هیچ نیست

 

 

ثانیه ها تکرار زمان نیستند

ثانیه ها دلیل تولد ماست

دلیل فردای ماست

اعتبار ماست

هویت ماست

 

ثانیه ها رنگی نیست

حتی از برگ هم ناتوان تر است

حق خستگی ندارند

چون هرگز نمی میرند

 

همیشه زمان بیدار است

 

و این ما هستیم

که سهم محدودی از زمان داریم

پیش از آنکه زمان را از دست بدهیم

و به دیگری هدیه دهیم

 

اعتبار خود را از آنها دریافت کنید

کلبه ابهام ۲(آتش عشق)

 

در میان جنگل هنوز هیزم ها روشن بودند

از پشت دوده های سیاه آتش سرخ

چشمان تو به خوبی دیده می شد

 

 

از پشت مه غلیظ آتش نگاهت

چه مهربان به نظر می رسید

 

صدای شلاق ها

...........

شلاق بادی که از میان درختان جنگل

عبور می کرد.

 

مثل موسیقی آرامی بود

که صدای تو آن را جان می داد

 

صدای تو پر بود از واژه های سنگینی که

دوست داشتم با تمام وجودم بشنوم

 

اما آتش با شنیدن صدای تو از من

بی تاب تر می شد......

 

پرهای لباسم را  شعله های آتش دربر می کشید

و به آرامی می سوزاند...

 

و من اصلامتوجه نبودم که آتش چه می کند

 

چرا که صدای تو مثل آب روی آتش

مرا آرام می کرد........

 

کلبه ابهام ۲(قلم)

قسم به قلمی که بر روی کاغذ پاک لرزید

قسم به سکوتی که اشک می شکند

قسم به عشقی که با سنگ بی وفایی می شکنند

....

 

دیگر دلی را رنگ محبت نمی زنند

دیگر کسی با واژه ی همرنگی هم کلام نمی شود

 

سکوت را به خاطر واژه های دروغین خویش می شکنند

لحظه ها را پر می کنند از ابهام پاسخ شکستن قلب شیشه ای

و دیگر مرزی میان خوب بودن و ماندن باقی نیست

 

دیوار قلب آدمیت ترک برداشته است

مثل عشقی که در زیر پا حبس میکنند

.........

 

تا که دیگر کسی اسم زندان عشق را بر زبان نیاورد