شبه رمان-عابر بازیگر

آرام آرام میان طوفان ها و گرد غبار ها قدم می زد
از دیروز می آمد و از امروز خسته بود
تنها چشمان او نظر عابران را جلب می کرد
بوی سیگار تمام فضای اطرافش را پر کرده بود

لب های کبود و چشم هایی که هنوز برق می زد..
خیلی خسته بود و با خود غریبه
دوست نداشت دیگر مانند دیروز به آینه نگاه کند
هنوز هم به یاد عشق های قدیمی بود
پریناز دختر همسایه که شیفته ی او بود
و اما در خفا به چشم و دست های دیگر نیز دل می بست
اشک چشمانش را پر می کرد
یاد نگاه های دیگر باز او را به فکر وا می داشت

نگاه های عمیق و شاید عشق پس از آن تنها دیگر هربه او بود
او که یاد گرفته بود خوب بازی کند
نمی دانم چند نفر در این میان قربانی حس انتقام او می شدند
و نمی دانم چند بی گناه این میان در دام عشق او جان می باختند

گمان می کرد هنوز هم مثل دیروز محبوب است
پالتویش را بر زمین انداخت و مثل هر شب در گوشه ای از پارک خوابید
از دور نگاه زنی دنبال او بود
شاید زن گرسنه ای که به دنبال نان بود
و شاید این تنها بهانه اش بود برای جست و جوی هوس

لبخند تلخی به زن زد
و بی آن که حتی به او نگاه کند خوابش برد

صبح دوباره به او لبخند می زد
چند عکس در جیبش بود
گمان می کرد عکس بچه هایش است
مگر می  توانست خود را پدر نامد
او که دیروز فقط برای بازی به سراغ زنان و دختران می رفت
حال باید بر فرزندانش شاد باشد یا دلگیر
...
می گفت آرزو دارم بچه ای داشته باشم
مگر نداشت
شاید هم گمان می کرد بچه هایش خیالی باشند
چشمانش از اشک لبریز بود
زیر لب آهسته می گفت :کاش تنها با صبر و ایمان راه را ادامه می دادم
خیلی دیر بود
ترس نگاهش را پر کرده بود
نمی دانم وحشت از خانه ای به عرض یک بود
از جنس خاک و بی نور
و شاید ترس از بازخواست فردا

داشت زیر لب با خدایش صحبت می کرد
سیگار را بر زمین انداخت و خدا را بلند بلند فریاد زد
نمی دانم او هم قربانی بود
یا قربانی می کرد.

شاید هرچه بود
سایه ای میان سراب عشق و هوس بود
و تردید در باور آن ها
و شاید برای همین بارها خواندیم دوست داشتن از عشق برتر است
چرا که میان عشق و هوس تنها یک میلی متر راه مانده...
زمان می گذشت و زمین به انتظار او بود.

کوزه گر

انتظار فاصله را رنگ می زد

وقتی که از خاک هم بی رنگ تر می شد

به انتظار کوزه گری نشسته بود

تا که شاید خاک را دوباره جان دهد

و آمدیم از نقش بستن طلوع یا غروب

پیوند خورشید با رهگذر عشق

ایستگاهی برای توقف نیست

جه کسی می داند چگونه کوزه گرا را از خاک روحی دادند

که حتی خود بر خویش بیش از معبود مغرور می گردد

الله


قلم سکوت کرده بود

شاید به دنبال زیباترین واژه بود


گفت:

بگذار از دریا بنویسم

که مظهر پاکی است

گفتم: مگر ندیدی دیروز دریا کویر شد


گفت: بگذار از باران بنویسم

که کویر تشنه را هم بیدار کرد

گفتم: مگر ندیدی باران سیلی شد که خانه ها را ویران ساخت



گفت: بگذار از عشق بنویسم

گفت: مگر ندیدی عشق چشمان زلیخا را تاریک ساخت


گفت: بگذار از مادر بنویسم

آن دم که تنها مرحم اشک هایت می شود


گفتم : مگر ندیدی که زمان و خاک مادر را از تو خواهد گرفت


و دیگر قلم اشک ریخت

گفت می خواهم بنویسم

بی آنکه اجازه ای داشته باشم


و قلم بر روی کاغذ پاک لرزید

نامی نوشت

به راستی زیباترین نام بود

و دانستم در آن لحظه دنیای من بود


کلبه ابهام(اعتبار)

 

برگ ها سبز و زرد و نارنجی و قرمز نیستند

برگ ها فقط می توانند برگ باشند

تا زمانی که ریشه درخت زنده است

نه....

 

حتی تا زمانی که بر روی زمین می ریزند

باز به نام برگ می شناسیم

برگ ها هرگز نمی میرند

درخت بدون برگ هیچ نیست

 

 

ثانیه ها تکرار زمان نیستند

ثانیه ها دلیل تولد ماست

دلیل فردای ماست

اعتبار ماست

هویت ماست

 

ثانیه ها رنگی نیست

حتی از برگ هم ناتوان تر است

حق خستگی ندارند

چون هرگز نمی میرند

 

همیشه زمان بیدار است

 

و این ما هستیم

که سهم محدودی از زمان داریم

پیش از آنکه زمان را از دست بدهیم

و به دیگری هدیه دهیم

 

اعتبار خود را از آنها دریافت کنید

خواب(کلبه ابهام)

 

در میان جنگل هنوز هیزم ها روشن بودند

از پشت دوده های سیاه آتش سرخ

چشمان تو به خوبی دیده می شد

 

 

از پشت مه غلیظ آتش نگاهت

چه مهربان به نظر می رسید

 

صدای شلاق ها

...........

شلاق بادی که از میان درختان جنگل

عبور می کرد.

 

مثل موسیقی آرامی بود

که صدای تو آن را جان می داد

 

صدای تو پر بود از واژه های سنگینی که

دوست داشتم با تمام وجودم بشنوم

 

اما آتش با شنیدن صدای تو از من

بی تاب تر می شد......

 

پرهای لباسم را  شعله های آتش دربر می کشید

و به آرامی می سوزاند...

 

و من اصلامتوجه نبودم که آتش چه می کند

 

چرا که صدای تو مثل آب روی آتش

مرا آرام می کرد........